نشستهام روبهروی گذشته و آیندهام !و مینگرم به روزهایی که رفته و روزهایی که پیش روست!
من در "الآن" ترین لحظه ی زمان خودم نشستهام.
به سفر فکر میکنم و رفتن،
به تو فکر میکنم و ماندن!
به زمان فکر میکنم و به زمان.
به ذات زمان !
آه این زمان لعنتی اگر یکی را کشته باشد آن منم.
زمان خوب است و بد
خوب است که میگذرد و کمک میکند فراموش کنی آنچه تو را آزرده و کمک میکندت به آموختن.
اما بد است که فرصتها را میبرد با خودش و تو میمانی و راهی که فکر میکردی ایکاش. ایکاش. ایکاش.
نه میشود از خوب بودن آن شاد بود و نه از بد بودنش غمگین!
همین است که هست.
من اسیر شدهام به زمان.
نه به این معنا که حال را فراموش کنم که اتفاقا زیاد دارم به حال و گذشته و آینده فکر میکنم!
به تصمیمهایی که در زندگی خواهم گرفت و آنها بسیار بسیار نقش مهمی دارند در آینده من.
من باید به انجام دادن وارد شوم و فکر کردن را تمام کنم!
شاید این حق انتخاب بینهایت آزادانه، که در این سن دارم این احساس را در من ایجاد کرده است.
باید دست به انجام دادن بزنم که کمتر در فکر بماند!
و از اتفاقاتی که در زندگیام افتاده برایتان خواهم گفت نه از اتفاقاتی که باید بیفتد :))
پ.ن: راستی بشنوید محمد مختاری را که شعر میخواند " لبت کجاست ؟ "
درباره این سایت