" من آنقدر که از بزرگ شدن میترسیدم ترسناک نبود "بزرگ شدن اتفاقی یکشبه نیست .
آدم آنقدر آرام بزرگ میشود که هرگز نمیتواند جلوی آن را بگیرد، مگر با مرگ !
من دارم بزرگ میشوم . این احساس را با گذر هر ثانیه بیشتر در خودم احساس میکنم.
دیگر آن آخر شب های عاشقی و آن اتفاقاتی که اولویت بودند را در زندگی ندارم،
آخرین فکری که دغدغهام بوده نمره های دانشگاه برای هدف اپلای و درآمد بیشتر در آخر ماه برای رفاه زندگیست.
جالب نیست ؟ آن کودک که شعر میگفت و از تعریف دیگران کیفور بود امروز به دیگران پول قرض میدهد و قرض میگیرد.
چه بر سر من آمده .
من کجا زندگی به دام افتادهام که نمیتوانم خودم را برهانم ؟ برهانم از این مهم ها
راستش را میخواهید ؟ خودم هم بدم نیامده :) برای اولین بار کمی از بزرگ شدن کمتر ترسیده ام
وقتی که خواهرم مقوایی برای کارش میخواست و من گشتم تا آن را از میدان تجریش بخرم و تنها به این فکر کردم که شاید بیشتر هم بخرم که اگر رویش نشده بگوید کم نیاید.
وقتی زولبیا بامیه خانه را در ماه رمضان من میخرم و میآورم !
مثل اولین روز دانشگاه یا مثل اولین روز کاریام این اتفاقات هم برایم تازگی دارند و شیرینی !
اما همین کارها اگر مدام تکرار شوند دیگر نه این لذت ها را دارند و نه آن ترس سابق را از بزرگ شدن .
ما بزرگ میشویم و زمان هرگز برای ما صبر نمیکند.
این روز ها در تلاشم کتاب بخوانم و در سایت " گودریدز " هم آنها را ثبت میکنم و این نظمی به فکرم میدهد که بدانم چهها خواندهام و چهها مانده است. من سیگار نمیکشم و دلم میخواهد زیاد زندگی کنم،
من به آینده فکر میکنم
من دارم بزرگ میشوم وحالا دیگر از بزرگ شدن نمیهراسم، از این که هراسی از بزرگشدن ندارم میترسم :)
من همیشه ترسو بودهام.
و پشت ترسهایم قائم میشدم، اما از این که این روز ها با مردم بحث میکنم و کمتر دهانم خشک میشود،
از این که حتی به برخورد فیزیکی با آدم ها نزدیک میشوم و دیگر نمیترسم، میترسم !
روز به روز آنقدر عوض میشویم که خود دیروزم را نمیشناسم.
ولی تنها یک حس در من مسیری که در آن هستم را تصدیق میکند.
آن حس همان احساس شعف و انتظار برای فرداییست که معنای زندگیام را کامل میکند.
در توصیفی واقعی ولی عاشقانه آن حس را مدیون کسی هستم که روز و شبم را روشن میکند،
و مدیون خودم که ابتدا اینچنین همراهی برگزیده و دوم اینکه در میان تمام ناامیدی ها به فردا فکر میکند و یقین دارد که
فردا را " درست میکند "، و هیچگاه در انتظار منجی که بیاید و فردا را روشن کند نمینشیند !
فردا تاریک است اگر روشنش نکنیم .
من به سوی فردا میتازم و شب ها بهترین زمان برای پیشی گرفتن از همعصرهایم است
قرمزی چشمان و خوابآلودگی شدید، همان احساس حرکتیست که از آن حرف میزنم،
این که شبها تلاشی برای خواب نکنی و از خستگی بیهوش شوی،
سر دردهای مدام و خستگی های جسمی،
یعنی " من زنده ام "
درباره این سایت